بهاربهار، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

زندگی بهاری

یعنی تو زشتی؟؟؟!!!!

مامان جون ،تازگی سمیه جون به جمع ما اضافه شده. اون دوست منه که البته برای کمک به من و پرستاری از تو به خونه ما میاد. خیلی هم طبق اصرار تو زیباست.اینکه میگم اصرار تو چون دوست داشتی مثل سمیه قبلی که پرستارت بود زیبا باشه.  خلاصه روز اولی که اومده بود و با تو کلی بازی کرده بود مثل اینکه تونسته بود توجهت را جلب کنه. موقع رفتن داشت مانتوشو می پوشید تو گفتی: سمیه جون اینطوری قشنگ میشی ها! سمیه هم اومد تعارف کنه گفت: چشمات قشنگ میبینه عزیزم. فکر کن جواب تو چی باشه خوبه؟ گفتی: یعنی قشنگ نیستی؟؟؟؟؟!!!!! مردم از این همه فلسفی بودن فکرت، نازنین مامان ...
11 مرداد 1391

حواس ساعت پرت شده!!!!!!!!!

امروز می خواستم کمی استراحت کنم. تو برای دیدن برنامه عموپورنگ که متاسفانه چند روز پیش متوجه شدی هر روز از تلویزیون پخش میشه هیجانزده بودی و مدام می آمدی می پرسیدی: مامان شروع نشده؟ کی شروع می شه؟ خلاصه کلافه ام کردی، گفتم: مامان جون هر وقت عقربه ساعت رفت روی پنج شروع می شه. تو هم راضی شدی و رفتی. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دوباره اومدی. نگاه متخصصانه ای به ساعت کردی و گفتی: مامان من فکر کنم حواس ساعت پرت شده اصلا روی پنج نمی ره! غش کردم از خنده. قید خوابو زدم و رفتم تلویزیون روشن کردم تا هر وقت که شروع شد بتونی ببینی.     ...
11 مرداد 1391

خوش خنده

چند روز پیش یعنی روز سه شنبه سوم مرداد ٩١ بالاخره تونستم برنامه تئاتر با پیام را جور کنم. ما زودتر رفتیم و بعدش مامان پیام و دوست تو هم آمدند. تئاتر ببعی و گرگ آشپز بود. تازه تئاتر شروع شده بود و اولین سکانس خنده دارش اجرا می شد، پیش از همه و با صدای بلند خنده بانمک تو بود که سالن را پر کرد طوری که همه بدون اختیار به تو نگاه کردند و از ته دل خندیدند.    از این همه حاضر بودنت و اینکه سریع مطلب را میگیری مثل همیشه لذت بردم و به یاد صحبت بقیه افتادم که بارها به من گفتند دختر خوش خنده ای هستی. واقعا تصمیم گرفتم از این اخلاق و ویژگی خوبت استفاده کنم که حال و احساس بهتری داشته باشم. هرچند تنها نگاه کردن به تو همیشه به من...
11 مرداد 1391

عکس یادگاری

بهار جون بابابزرگ خیلی دوستت داره. چند روز پیش با ماشینش رفته بودم بیرون. تمام مدت به عکست که بابابزرگی اونو از آینه آویزان کرده بود نگاه می کردم و به خاطراتی که او از عکست می گفت گوش می کردم. بابابزرگی می گفت:" هر کس که سوار ماشین می شهمی پرسه این نوه تونه و من هم با غرور می گم بله و همیشه کلی قربون صدقه اش می روند و دعاش هم می کنند." این فقط نبود کلی خاطره هست که از تو تعریف می کنه که من نمی دونستم. دختر بهاری من همیشه بدرخش و زندگی همه مارا بهاری کن. ...
10 مرداد 1391
1